FFFFFFFFFFFFFF

خوش آمدید! آخرین مطالب وبسایت:

داستان مهاجر؛ چشم چرانی آقا جمال برای پرتقال های توکیو

داستان مهاجر؛ چشم چرانی آقا جمال برای پرتقال های توکیو

دو سه سالی می شد که دختر "آقا جمال" برای یک کار تحقیقاتی و فرصت مطالعاتی به اتفاق همسرش از طرف یکی از سازمانهای دولتی به کشور ژاپن رفته بود. آقا جمال تو ایران کار تاسیساتی می کند و فرصت سرخاراندن هم ن...

داستان مهاجر؛ رنجهای خاطره انگیز من در مسیر مهاجرت به آلمان

داستان مهاجر؛ رنجهای خاطره انگیز من در مسیر مهاجرت به آلمان

بعد از چند سال کارگری تو یکی از شهرک های صنعتی جنوب تهران یه مغازه کوچک شیشه بری برای خودم باز کرده بودم. کارم بد نبود همیشه کارم رو با یکی دو تا کارگر که از دوستان خودم بودند پیش می ...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هجدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هجدهــم)

به خانه ای رسیدیم و داخل رفتیم. نمی دانستم کجاست اما وقتی که دو دختر و پسر4ـ5 ساله به طرف میترا دویدند و "مامان...مامان" گفتند تازه فهمیدم در خانه او هستم. اتاق ها ریخته و پاشیده بودند. بچه ها در غیبت مادرشان از هیچ شیطنتی دریغ نکرده بودند. میترا مرا ب...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفدهــم)

فردا ساعت یازده به دکان خیاطی کوچکی که آدرسش تو نوار داده شده بود رفتم و یک کارتن حاوی ابزار و چند قاب شیشه را تحویل گرفتم. ابتدا فکر کردم بمب و یا چیزی شبیه به آن است که هر لحظه احتمال انفجار دارد اما وقتی که به کلاس آموزش قرآن وارد شدم و در کارتن را ...

داستان مهاجر؛ جزیره کرت اقامتگاه رویائی من

داستان مهاجر؛ جزیره کرت اقامتگاه رویائی من

در حال نوشتن از محل اقامتم جزیره کرت هستم در هتل محل اقامت موقتم. روبرویم مردم کنار استخر دراز کشیده و در حال آفتاب گرفتن هستند. توریست هائی از سراسر جهان و بیشتر از اسکاندیناوی. هوا مثل هوای اهواز خودمون.

داستان مهاجر؛ مهمونی شب کریسمس و کلی آدم جور واجور

داستان مهاجر؛ مهمونی شب کریسمس و کلی آدم جور واجور

شنبه شب شرکتی که توش کار میکنم به مناسبت کریسمس مهمونی ترتیب داده بود و همه پرسنل شرکت رو دعوت کرده بودند که کنار هم خارج از فضای کار ساعاتی را با هم باشند. جای همه خالی اون شب خیلی خوش گذشت.

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت شانزدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت شانزدهــم)

ساعت 5/5 تو راه باغ حسنی بودیم. همه چیز مثل گذشته بود. بیابانهای گرمازده، گندمزارهای دم کرده و بالاخره باغ متروکه آقای حسنی که در سکوت و خاموشی فرو رفته بود. از پرچین های سوخته و فرو ریخته باغ داخ...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پانزدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پانزدهــم)

ساعت 9 از خواب بیدار شدم. آفتاب داغ اوایل مرداد ماه تو اتاق محقر مسافرخانه پهن شده بود و سرم به شدت درد می کرد. از وجود خودم احساس بیزاری میکردم. لحظه ای روی لبه تخت نشستم و تازه به خاطر آوردم که دیشب شورانگیز را مسموم کرده و کشته ام.

داستان کوتاه؛ یک صندلی و دو عینک!

داستان کوتاه؛ یک صندلی و دو عینک!

پسر جوان نشسته بود ... دختر جوان نشسته بود ... کنار هم نشسته بودند ... روی دو صندلی .... در یک اتاق .... آنجا مطب یک چشم پزشک حاذق بود ..... آن دو هیچ نسبتی با هم نداشتند ..... کاملاً با هم غریبه بودند ..... چشم پسر دوربین بود ...... نزدیک را خوب نمیدی...

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ ماشین پنچرمعلم فیزیک و باقی قضایا

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ ماشین پنچرمعلم فیزیک و باقی قضایا

سال چهارم دبیرستان بودم و همچنان با جواد همکلاس. من و او همش با هم بودیم و هرجا میرفتیم با هم میرفتیم و هر کاری میکردیم باهم اون کار را انجام میدادیم. تقریباً هردومون تو یک سطح تحصیلی بودیم.

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت چهاردهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت چهاردهــم)

تا ساعت 9 که از قنادی زدم بیرون دهها بار تصمیمم را عوض کردم و خواستم همه چیز را زیر پا بگذارم و همراه شورانگیز به شهری دور افتاده فرار کنم، اما حسی عجیب مرا واداشت که به قولم پایبند بمانم و  به خانه شورانگیز بروم. حسی غریب که تازه به آن دست پیداکرده بو...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت سیزدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت سیزدهــم)

کسی که در رو به رویم باز کرد منشی مخصوص عباس مجد بود. وقتی چشمم بهش افتاد از این که بالاخره ناشناس تلفنی را شناخته ام کمی آرامش یافتم، اما پرسشهای تازه ای به ذهنم هجوم آورد. چرا او با من طرح دوستی ریخته بود؟ مگر او شرح حال نوشته شده مرا در آن فرم ها نخ...

داستان کوتاه از آنتون چخوف؛ خوش اقبال

داستان کوتاه از آنتون چخوف؛ خوش اقبال

قطار مسافربری از ایستگاه بولوگویه که در مسیر خط راه آهن نیکولایوسکایا قرار دارد به حرکت در آمد. در یکی از واگنهای درجه دو که در آن استعمال دخانیات آزاد است، پنج مسافر در گرگ و میش غروب، مشغول چرت زدن هستند. آنها دقایقی پیش غذای مختصری خورده بودند و حال...

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ داستان باغ‌ وحش

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ داستان باغ‌ وحش

این ماجرا برمی‌گرده به سالهائی که باغ وحش از تهران خارج نشده بود و تو شمال تهران قرار داشت. سال چهارم دبیرستان بودیم و آخرین امتحان وسط سال (موسوم به ثلث دوم) را داده‌بودیم و من به اتفاق دوستم جواد و یکی از همکلاسیهای دیگه تصمیم گرفتیم به مناسبت اتمام ...