FFFFFFFFFFFFFF

داستان مهاجر؛ چشم چرانی آقا جمال برای پرتقال های توکیو

دو سه سالی می شد که دختر "آقا جمال" برای یک کار تحقیقاتی و فرصت مطالعاتی به اتفاق همسرش از طرف یکی از سازمانهای دولتی به کشور ژاپن رفته بود. آقا جمال تو ایران کار تاسیساتی می کند و فرصت سرخاراندن هم ندارد. 

به شدت درگیر کارهای روزانه و جوابگوئی مردم محله اشان است که مدام برای تعمیرات وسائل خانه و کارهای لوله کشی به سراغش می روند اما دلش برای دختر و نوه اش لک زده بود و مدام با هاجر خانم همسرش در مورد دلتنگی هایش می گفت. البته هاجر خانم هم دست کمی از آقا جمال نداشت و او دلتنگ تربود.

فهیمه دخترش برایشان دعوتنامه فرستاد تا پدر و مادرش چند روزی را پیشش بروند تا آنها نیز در توکیو کمی دلتنگی های شان برای خانواده و ایران را فراموش کنند.

چند باری آقا جمال علیرغم شلوغی کار، مغازه را تعطیل کرده و از ولایت خودش راهی تهران شد و به سفارت ژاپن مراجعه کرد اما ظاهراً بعضی از مدارکش ناقص بود و نتوانسته بود ویزا بگیرد. اما بالاخره یک روز با خوشحالی و خنده کنان وقتی رسید خانه از هاجر خانم مژدگانی خواست اما طاقت نیاورد و بلافاصله گفت؛ هاجر خانم، تموم شد دیگه رفتنی شدیم!...

یکی از آخرین روزهای فصل پائیز بود. روز حرکت به سمت دلبندانش فرا رسیده بود. تو فرودگاه تعداد کمی از فامیل ها برای بدرقه آمده بودند. آقا جمال بار و بندیل بسته بود که از 3 ماه فرصت داده شده تو پاسپورتش به عنوان ویزای ژاپن کمال استفاده را ببرد.

دل تو دل آقا جمال و هاجر خانم نبود. برای پرواز هواپیما لحظه شماری میکردند. آقا جمال چند باری هم سراغ پرواز رو از متصدی گرفت اما ظاهراً پروازهواپیما به سوی فرودگاه ناریتا قرار بود با کمی تاخیر انجام شود...

صدای بلندگوی سالن فرودگاه بلندشد؛ مسافرین محترم پرواز شماره ... به مقصد توکیو ضمن خوش آمد به شما، لطفاً به ورودی شماره... مراجعه فرمائید. جمله ای هم به زبان انگلیسی گفت که آقا جمال و هاجر خانم متوجه نشدند چی گفت! چون برایشان اهمیتی نداشت خانمی که پشت بلندگو این جملات را به انگلیسی گفت منظورش برای مسافرین خارجی هم بوده است.

آقا جمال از جمع فامیل ها که منتظر اعلام این لحظه باشکوه بودند، معذرت خواهی کرد و برای تهیه کارت پرواز خودش و هاجر خانم به ورودی مربوطه مراجعه کرد و وسائلشون را تحویل متصدی داد و کارت ها را گرفت و دوباره به جمع فامیل ها برای خداحافظی برگشت... 

...وقتی هواپیما در فرودگاه "ناریتا" به زمین نشست آقا جمال نفس راحتی کشید و به هاجر خانم گفت؛ خیلی زود نوه هاتو می بینی! هاجر خانم هم با اعتراض آمیخته به حجب و حیا گفت:

- اِ اِ ...آقا جمال فقط نوه های من؟!

فهیمه و همسرش برای استقبال از پدر و مادرش از ساعتها قبل به سالن فرودگاه آمده بودند. آقا جمال بعد از انجام تشریفات و گرفتن وسائل، با هاجر به سمت خروجی سالن رفتند و فهیمه و همسرش به گرمی آنها را در آغوش گرفتند و کلی خوش و بش کردند.

آقا جمال بلافاصله سراغ نوه اش را گرفت. فهیمه گفت که سامان، پسرشان الان در مهد کودک است و دو نفری به استقبال آمده اند.

آقا جمال از این موضوع کمی پکر شد اما پیش خودش گفت؛ شنیده ام که ژاپن کشور منظم و مرتبی است لابد به خاطر این انضباط فهیمه مجبور شده پسرش را در مهد کودک بگذارد و فقط خودشان برای استقبال به فرودگاه بیایند!....

هر 4 نفر سوار تاکسی فرودگاه شدند و بطرف منزل حرکت کردند.

آقا جمال می دانست که دامادش خودرو دارد به همین خاطر در بین راه این سئوال برایش پیش آمد که چرا او و دخترش بدون خودرو و با وسیله نقلیه عمومی به فرودگاه آمده است، اما به خودش نهیب زد و خیلی زود به خودش پاسخ داد که؛ لابد این هم از نظم و انضباط های ژاپنی هاست که خودروهای تک سرنشین یا کم سرنشین تو شهر تردد نکنند و از وسائل نقلیه عمومی استفاده نمایند!

در بین راه آقا جمال از دیدن خیابانهای توکیو و زرق و برق و نظم و ترتیب خودروها و ... به وجد آمده بود. ساکت نشسته و حسابی غرق تماشا شده بود. حتی گاهی حرفهای دختر و دامادش را هم نمی شنید که از ایران و فامیلها پرس و جو می کردند یا اگر هم می شنید خیلی خلاصه و کوتاه جواب می داد تا از دیدن این جذابیتها محروم نشود! لحظه لحظه دیدارش از توکیو برایش خاص و جذاب بود.

فهیمه و همسرش نیز این موضوع را فهمیدند و آقا جمال را به حال خودش رها کردند و با هاجر خانم خوش و بش می کردند...

چند روزی از آمدنشان می گذشت و تو این چند روز آقا جمال و هاجر خانم فقط در خانه بودند و خاطرات ایران را به فهیمه و همسرش نقل میکردند و از آنها هم خاطرات ژاپن را می شنیدند. البته آقا جمال کل روزها را در خانه با هاجر سپری میکرد تا فهیمه وهمسرش که تا پاسی از شب کار می کردند از سرکار به منزل بیایند....

هفته اول سپری شد و آقا جمال حوصله بیرون رفتن نداشت. البته از طرفی چون زبان آنها را نمی دانست، می ترسید وقتی بیرون برود ممکن است نتواند با همسایگان ژاپنی دخترش ارتباط برقرار کند بنابراین ترجیح می داد در منزل بماند. اما از خانه ماندن هم حوصله اش هم سر رفته بود و حس خوبی نداشت ...

پیش خودش فکر کرد؛ اگه بخواهم تو این سه ماه همه اش خونه بمونم که می پوسم. از طرفی هم هاجر خانم همه اش به آقا جمال نهیب میزد که؛ مرد، تو که خونه بمونش نیستی. تو ایران هم که بودیم صبح تا شب که سرکار بودی حالا الان چه جوری طاقت آوردی و اینهمه تو خونه موندی. برو بیرون یه هوائی بخور و دوری تو شهر بزن شاید حال و هوایت عوض بشه...

هفته دوم بود که آقا جمال دیگر تاب نیاورد و سر میز صبحانه از دخترش سراغ جاهای دیدنی شهر توکیو را گرفت و البته نحوه رفتن به اینجور جاها را هم پرسید.

فهیمه گرچه نگران این بود که پدرش در شهر بی در و پیکر توکیو گم شود ولی از طرفی هم دلش نمی خواست آقا جمال در منزل زندانی شود. بنابراین با اینکه مشغله کاری داشت اما قول داد عصر از سر کار زودتر بیاید و به اتفاق هم بروند و کمی در شهر دوری بزنند و شهر را ببینند. البته فهیمه این را هم به پدرش گفت که اگر می خواهد به تنهائی بیرون برود اشکال ندارد اما باید مراقب باشد که در این شهر غریب گم نشود. کلی هم سفارش کرد به آقا جمال که؛ بابا جون مواظب خودت باش، اگه جائی گیر کردی حتماً از پلیس کمک بگیر، راه دور نرو و فقط اطراف خونه دور بزن و....

آقا جمال کمی اعتماد به نفس پیدا کرده بود و لباس هایش را پوشید و به هاجر خانم هم تعارف کرد که با وی همراه شود. اما هاجر خانم  بهانه آورد که حال و حوصله ندارد و زن خانه است و از اینجور حرفها. بنابراین آقا جمال خودش به تنهائی از خانه به بیرون زد...

هوای پائیزی در توکیو کمی دلگیر و البته کمی هم سرد بود و آقا جمال که لباس مناسبی هم به تن داشت اصلاً نگران سرما نبود.

هاجر خانم هم سفارشهای لازم را کرده بود؛ آقا جمال مواظب خودت باش تو رو خدا، کاری نکنی که پیش دختر و دامادمون آبرومون بره و سکه یه پول بشیم!، اگه دیدی هوا خیلی سرده زود برگرد اگه مریض بشی تو این غربت من چیکار میتونم بکنم، و ...

آقا جمال وقتی داشت تو خیابانهای شهر قدم میزد مبهوت زیبائیها شده بود. پیش خودش می گفت؛ اینجا کجا شهرما کجا، چه نظم و ترتیب قشنگی!، چه خیابانهای تمیزی، ساختمانهای بلند و شیک، آدمهای شاد و سرزنده و مرتب و تر و تمیز و...

غرق در رویاهش بود و همچنان در پیاده روی خیابان قدم می زد بی آنکه حواسش باشد به کجا می رود.

یک پارک را درمقابل دید و با خود گفت بهتر است به آنجا برود و کمی استراحت کند. در داخل پارک محلی برای بازی کودکان بود و نهر آبی بسیار تمیز از بالای پارک در داخل کانال به سمت پائین جاری بود. داخل نهر ماهیهای رنگارنگ در حال جست و خیز و بازی بودند و کودکان و افراد مسنی در اطراف نهر به تماشای ماهیها ایستاده بودند و جملاتی را با هم رد وبدل میکردند که آقا جمال از آنها هیچی متوجه نمی شد.

در داخل پارک انواع درختانی بودند که زیبائی پارک را دوچندان کرده بودند. درختان  پرتقالی که به ردیف کاشته شده بودند در اطراف محلی که آقا جمال بر روی نیمکت نشسته بود، به زیبائی خودنمائی می کردند.

آقا جمال از اینکه این درختان در پارک بودند و همه شان پر از پرتقال بودند شگفت زده شده بود. هیچ کدام از افراد حاضر در پارک اصلاً توجهی به این درختان نداشتند و همگی در حال قدم زدن بودند یا بر روی نیمکت نشسته بودند و با یکدیگر صحبت می کردند و یا به کار دیگری مشغول بودند.

او متعجب بود از اینکه رودهای داخل شهر که بسیار تمیز هستند و حتی ماهی ها آزادانه درحال گردش در آب، درختان سرزنده و دارای میوه که کسی اصلاً توجهی به چیدن آنها ندارد و....

آقا جمال که خودش در حیاط منزلشان چند تائی درخت پرتقال دارد پیش خودش گفت؛ عجب مردمانی هستند این ژاپنی ها! درخت پر از پرتقال در پارک هست اما کسی اصلاً نگاهش هم نمی کند. حیف نیست این همه پرتقال بر روی درخت بماند و کسی از آنها استفاده نکند.

ناخودآگاه از جایش برخاست و به سمت یکی از درختان رفت و دستش را دراز کرد و پرتقال دم دستی را از درخت چید و به سمت نیمکتی که قبلاً نشسته بود آمد.

پرتقال را در دستانش چرخ می داد و می بوئید و با خود می گفت؛ عجب پرتقال خوشبوئی، چقدر هم بزرگ است! از پرتقال های تامسون ما هم بزرگتر است!....

... در افکارش غرق بود که ناگهان دستی را بر روی شانه اش احساس کرد.

وقتی نگاه کرد یک مرد و یک زن که لباس یونیفرم شکلی به تن داشتند را بالای سرش دید. آنها پلیس بودند و با زبانی که آقا جمال چیزی از آن نمی فهمید، وی را به سمت خودروئی که در آن نزدیکی ها بود هدایت کردند....

نزدیکی های عصر بود که فهیمه و همسرش در پاسگاه پلیس آقا جمال را پیداکردند که با حال زار منتظر بر روی صندلی نشسته بود.

بعد از آوردن آقا جمال به پاسگاه، پلیس در به در به دنبال آشنایانش می گشت. او حتی پاسپورتش را هم همراه نداشت تا از روی مشخصات آن پلیس بتواند شناسائی اش کند. از طرفی هم آقا جمال و پلیس زبان همدیگر را نمی فهمیدند و کسی هم نبود که بتواند حرف های پلیس و آقا جمال را برای همدیگرترجمه کند. آقا جمال حتی انگلیسی هم بلد نبود.

دم ظهر وقتی هاجر خانم نگران تاخیر آقا جمال می شود به دخترش زنگ می زند و ماوقع را می گوید و فهیمه هم مرخصی می گیرد و به اتفاق همسرش چندین جا را جستجو می کنند تا اینکه او را در پاسگاهی دورتر از محل زندگی شان پیدا می کنند.

اگر تا شب آشنائی برای آقا جمال پیدا نمی شد او را برای تعیین تکلیف به بازداشت موقت می بردند.

فهیمه ضمن معرفی خودش به پلیس توضیح داد که آقا جمال پدرش است و چند روزی برای دیدن آنها آمده و تعهد داد که دیگر چنین موردی تکرار نشود.

در بین راه فهیمه به آقا جمال گفت؛ آخه پدر گل من اینجا ایران نیست که، اینجا قوانین و مقرراتش با ایران فرق داره. اینجا نباید میوه ای را از درختان خیابان چید، نباید ماهی از داخل نهرها گرفت و...

آقا جمال چیزی نمی شنید و فقط حرکات دهان دخترش را می دید. او به این فکر بود که چرا چنین اشتباهی را کرده و موجب سرافکندگی شده است. کلی خجالت کشید...

... فردای آن روز آقا جمال و هاجر خانم بار و بندیل را بسته بودند و می خواستند زود تر از موعد به ایران برگردند. توکیو دیگر آن جذابیت را برای آقا جمال نداشت.

اصرار و خواهش فهیمه و دامادش برای ماندن بیشتر در توکیو و کنارشان هم بی فایده بود.

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!