FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت سوم)

غروب یه روز بهاری بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد، فرهاد هنوز عرق میخورد. من پشت پله خونه مون قایم شده بودم و اونو دزدکی می پائیدم. می ریخت توی استکان و پشت سر هم بالا می انداخت. بعد از هر استکان یک قاشق ماست و خیار هم می خورد و به سیگارش پک می زد. من شنیده بود عرق تلخه و وقتی که می خورند مست میشوند ولی نمی دونستم چرا می خورند و اصلاً برای چه می خواهند مست بشوند. 

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!