پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت سوم)
غروب یه روز بهاری بود. هوا کم کم داشت تاریک می شد، فرهاد هنوز عرق میخورد. من پشت پله خونه مون قایم شده بودم و اونو دزدکی می پائیدم. می ریخت توی استکان و پشت سر هم بالا می انداخت. بعد از هر استکان یک قاشق ماست و خیار هم می خورد و به سیگارش پک می زد. من شنیده بود عرق تلخه و وقتی که می خورند مست میشوند ولی نمی دونستم چرا می خورند و اصلاً برای چه می خواهند مست بشوند.