FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پنجم)

پاییز که اومد رفتم دبیرستان. همان اوائل بایه پسر لاغر و ساکتی دوست شدم که همیشه ساکت بود. خیلی هم درسخوان بود. اسمش امیر بود. موهای طلائی داشت یک خواهر خوشگل هم داشت که مثل خودش موهاش طلائی بود. اسمش الهام بود کلاس ششم درس می خواند. هر وقت الهام رو می دیدم یک جوری می شدم و یه حسی بهم دست میداد. انگار که قلبم میخواست از جاش کنده بشه. اختر بعدها به من گفت این جوری یعنی این که عاشق الهام شده ام! من خیلی ترسیدم ...

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!