پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت ششم)
وسط تابستان بود. یک شب که به خانه رفتم، اخترگفت:
- امروز از پروانه نامه آمده.... داداش فرهاد هم پیداش شده .... توی تهرون کار می کنه .... حالا ما باید با مادرجون بریم تهرون تا داداش رو ببینه. تو هم فردا از آقای صولتی یک هفته اجازه بگیر تا بریم... فردا به آقای صولتی گفتم و اجازه گرفتم.