FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)

نزدیک غروب بود. از خانه آقای شهرتاش بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم. با اتوبوس خیلی راه رفتیم. بعد داخل خانه ای رفتیم که خانه فرهاد بود. فقط یک اتاق که کثیف هم بود برای فرهاد بود. زنان صاحب خانه اش ول می گشتند. دلم برایشان سوخت. موزهایم را به آنها دادم. کمی له شده بودند. سر موزها دعوا گرفتند. یکی از زنان صاحب خانه جوان بود ولی زیاد خوشگل نبود. 

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!