پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)
نزدیک غروب بود. از خانه آقای شهرتاش بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم. با اتوبوس خیلی راه رفتیم. بعد داخل خانه ای رفتیم که خانه فرهاد بود. فقط یک اتاق که کثیف هم بود برای فرهاد بود. زنان صاحب خانه اش ول می گشتند. دلم برایشان سوخت. موزهایم را به آنها دادم. کمی له شده بودند. سر موزها دعوا گرفتند. یکی از زنان صاحب خانه جوان بود ولی زیاد خوشگل نبود.