پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)
پاییز و زمستان خیلی زود گذشت. فقط کار می کردم و عشق الهام رو تو قلبم داشتم. برای درجه داری وگروهبانی هم نرفتم. اوائل تابستان اون سال که کلاس یازده را تمام کرده بودم، کبری هم دانشگاهش تمام شده بود و از تهران آمد. برای ما تلویزیون خرید و تو شهرمون دبیر انگلیسی شد. خیلی عوض شده بود. چیزهای زیادی توی دانشگاه یاد گرفته بود.