FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)

پاییز و زمستان خیلی زود گذشت. فقط کار می کردم و عشق الهام رو تو قلبم داشتم. برای درجه داری وگروهبانی هم نرفتم. اوائل تابستان اون سال که کلاس یازده را تمام کرده بودم، کبری هم دانشگاهش تمام شده بود و از تهران آمد. برای ما تلویزیون خرید و تو شهرمون دبیر انگلیسی شد. خیلی عوض شده بود. چیزهای زیادی توی دانشگاه یاد گرفته بود. 

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!