FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت نهم)

غروب هفدهم خرداد بود. تنها و اندوهگین رو لبه حوض حیاطمان نشسته بودم و آسمان گرفته شهر کوچک را تو آب لرزان نگاه میکردم. دیوارهای کاهگلی، درختان بی شکوفه باغچه و خاطره های گذشته مرا آزار می دادند و برای گریز از تنگنای آنجا تشویقم میکردند. ساعتی گذشت و صدای در شنیدم، باز کردم. اختر بود. به همراهش کبری و احمد که مطمئناً برای منصرف کردن من آمده بودند.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!