داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام
هنگام عبور از میدان دام صدائی توجهم رو جلب کرد:
- "سلام آقا، میتونی مقداری پول بهم بدی؟ چند ساعتی هست که چیزی نخوردهام." این کلمات را به زبان هلندی بهم گفت. با سر و روئی کثیف، لباسی کهنه و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کردهبود. دور و بر ما جمعیت موج میزد.
طوری بهش نگاه کردم که انگار حرفهاش را نفهمیدم. فکر کردم از این طریق میتونم از دستش خلاص بشم.