FFFFFFFFFFFFFF

داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام

هنگام عبور از میدان دام صدائی توجهم رو جلب کرد:

- "سلام آقا، میتونی مقداری پول بهم بدی؟ چند ساعتی هست که چیزی نخورده‌ام." این کلمات را به زبان هلندی بهم گفت. با سر و روئی کثیف، لباسی کهنه و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کرده‌بود. دور و بر ما جمعیت موج می‌زد.

طوری بهش نگاه کردم که انگار حرف‌هاش را نفهمیدم. فکر کردم از این طریق می‌تونم از دستش خلاص بشم.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!