پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)
قنادی تو میدان تجریش بود. مشتریانی که به آنجا می آمدند و خرید می کردند، به جز نوکر و کلفت های پولدارها، همگی تر و تمیز و خوش لباس بودند. من تو دلم از آنها نفرت داشتم، اما به اجبار می خندیدم و به رویشان لبخند می زدم. بچه هایشان سفیدرو و شاداب و زن هاشون غرق تو آرایش و پر از فیس و افاده بودند. هر وقت به زندگی سخت و پرمشقت خودم فکر می کردم