FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)

قنادی تو میدان تجریش بود. مشتریانی که به آنجا می آمدند و خرید می کردند، به جز نوکر و کلفت های پولدارها، همگی تر و تمیز و خوش لباس بودند. من تو دلم از آنها نفرت داشتم، اما به اجبار می خندیدم و به رویشان لبخند می زدم. بچه هایشان سفیدرو و شاداب و زن هاشون غرق تو آرایش و پر از فیس و افاده بودند. هر وقت به زندگی سخت و پرمشقت خودم فکر می کردم 

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!