FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)

دو روز از هفته را با بی تابی و اضطراب گذراندم. تصمیم گرفتم برای اختر نامه بنویسم و به مادرم و خواهرهایم بگویم که کار خوبی پیدا کرده ام. اما منصرف شدم، چون که نمی دانستم این کار لازم است یا برای من دردسر و سرزنش به همراه خواهد آورد. شب سوم آن هفته، وقتی که سرگرم چیدن بستنی تو یخچال بودم، تلفن قنادی زنگ زد و صاحب دکان مرا صدا زد:

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!