پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)
دو روز از هفته را با بی تابی و اضطراب گذراندم. تصمیم گرفتم برای اختر نامه بنویسم و به مادرم و خواهرهایم بگویم که کار خوبی پیدا کرده ام. اما منصرف شدم، چون که نمی دانستم این کار لازم است یا برای من دردسر و سرزنش به همراه خواهد آورد. شب سوم آن هفته، وقتی که سرگرم چیدن بستنی تو یخچال بودم، تلفن قنادی زنگ زد و صاحب دکان مرا صدا زد: