داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان
فرستنده: اکرم نصرتی / کرمان
تا عید کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدایای عید روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم تو صف انتظار صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه کوچک یک پسر تقریباً پنج ساله و یک دختر کوچکترایستاده بودند.