FFFFFFFFFFFFFF

داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان

فرستنده: اکرم نصرتی / کرمان

تا عید کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدایای عید روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم تو صف انتظار صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه کوچک یک پسر تقریباً پنج ساله و یک دختر کوچکترایستاده بودند.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...