FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت سیزدهــم)

کسی که در رو به رویم باز کرد منشی مخصوص عباس مجد بود. وقتی چشمم بهش افتاد از این که بالاخره ناشناس تلفنی را شناخته ام کمی آرامش یافتم، اما پرسشهای تازه ای به ذهنم هجوم آورد. چرا او با من طرح دوستی ریخته بود؟ مگر او شرح حال نوشته شده مرا در آن فرم ها نخوانده بود و از فقر و در به دری من خبر نداشت؟ 

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!