داستان کوتاه؛ یک صندلی و دو عینک!
پسر جوان نشسته بود ... دختر جوان نشسته بود ... کنار هم نشسته بودند ... روی دو صندلی .... در یک اتاق .... آنجا مطب یک چشم پزشک حاذق بود ..... آن دو هیچ نسبتی با هم نداشتند ..... کاملاً با هم غریبه بودند ..... چشم پسر دوربین بود ...... نزدیک را خوب نمیدید ..... چشم دختر نزدیک بین بود ..... تمام ریزه کاری های دنیا را تا چند سانتیمتری