FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پانزدهــم)

ساعت 9 از خواب بیدار شدم. آفتاب داغ اوایل مرداد ماه تو اتاق محقر مسافرخانه پهن شده بود و سرم به شدت درد می کرد. از وجود خودم احساس بیزاری میکردم. لحظه ای روی لبه تخت نشستم و تازه به خاطر آوردم که دیشب شورانگیز را مسموم کرده و کشته ام.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!