پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پانزدهــم)
ساعت 9 از خواب بیدار شدم. آفتاب داغ اوایل مرداد ماه تو اتاق محقر مسافرخانه پهن شده بود و سرم به شدت درد می کرد. از وجود خودم احساس بیزاری میکردم. لحظه ای روی لبه تخت نشستم و تازه به خاطر آوردم که دیشب شورانگیز را مسموم کرده و کشته ام.