FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفدهــم)

فردا ساعت یازده به دکان خیاطی کوچکی که آدرسش تو نوار داده شده بود رفتم و یک کارتن حاوی ابزار و چند قاب شیشه را تحویل گرفتم. ابتدا فکر کردم بمب و یا چیزی شبیه به آن است که هر لحظه احتمال انفجار دارد اما وقتی که به کلاس آموزش قرآن وارد شدم و در کارتن را باز کردم هیچ چیزی غیرعادی درونش وجود نداشت.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!