پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفدهــم)
فردا ساعت یازده به دکان خیاطی کوچکی که آدرسش تو نوار داده شده بود رفتم و یک کارتن حاوی ابزار و چند قاب شیشه را تحویل گرفتم. ابتدا فکر کردم بمب و یا چیزی شبیه به آن است که هر لحظه احتمال انفجار دارد اما وقتی که به کلاس آموزش قرآن وارد شدم و در کارتن را باز کردم هیچ چیزی غیرعادی درونش وجود نداشت.