FFFFFFFFFFFFFF

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هجدهــم)

به خانه ای رسیدیم و داخل رفتیم. نمی دانستم کجاست اما وقتی که دو دختر و پسر4ـ5 ساله به طرف میترا دویدند و "مامان...مامان" گفتند تازه فهمیدم در خانه او هستم. اتاق ها ریخته و پاشیده بودند. بچه ها در غیبت مادرشان از هیچ شیطنتی دریغ نکرده بودند. میترا مرا به اتاقی ساکت و خلوت راهنمائی کرد.

ادامه ی مطلب ...

برای دسترسی به ادامه ی مطلب، باید عضو سایت بشوید. اگر قبلا در سایت عضو شده اید، برای ورود به سایت اینجا کلیک کنید.
هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است.
ارسال نظر برای این مطلب غیر فعال شده است!