FFFFFFFFFFFFFF

خوش آمدید! آخرین مطالب وبسایت:

رشته کوههای آلپ؛ زیبائی طبیعت کوهستان اروپا

رشته کوههای آلپ؛ زیبائی طبیعت کوهستان اروپا

کوهستان آلپ یکی از عظیم ترین رشته کوه های اروپاست که بین اتریش و اسلونی واقع در شرق تا ایتالیا، سوئیس، لیختن اشتاین، آلمان، فرانسه و موناکو در غرب گسترده شده است. قله بلانک مرتفع ترین قله کوهستان آلپ است که حدود 4811 متر ارتفاع دارد و در مرز بین ایتالی...

گزارش تصویری عکاس آمریکائی از آخرین لحظات زندگی انیشتین

گزارش تصویری عکاس آمریکائی از آخرین لحظات زندگی انیشتین

"رالف مورس" عکاس آمریکایی مجله "لایف" که به عنوان جوانترین عکاس به جبهه جنگ جهانی دوم فرستاده شده بود گرچه به خاطر شمار بالای عکس‌هایش از جنگ در آن زمان شناخته شده بود اما عکس‌هایی که چند سال بعد از دفتر کار نابغه فیزیک جهان پس از مر...

برنامه رایش سوم برای تزاید اس اس ها

برنامه رایش سوم برای تزاید اس اس ها

در ۱۲ سال حکومت رایش سوم، در آلمان و نروژ برنامه عجیبی اجرایی شد، این برنامه به تازگی در کتابی که ۱۰۰ رخداد جالب تاریخی ۲۰ قرن را در ۶ قاره دنیا نقل کرده، فهرست شده است. یکی از چیزهایی جالبی که در این کتاب به آن اشاره شده است، برنامه‌‌ای موسوم به Leben...

داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان

داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان

فرستنده: اکرم نصرتی / کرمان تا عید کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدایای عید روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم تو صف انتظار صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه کوچک یک ...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)

دو روز از هفته را با بی تابی و اضطراب گذراندم. تصمیم گرفتم برای اختر نامه بنویسم و به مادرم و خواهرهایم بگویم که کار خوبی پیدا کرده ام. اما منصرف شدم، چون که نمی دانستم این کار لازم است یا برای من دردسر و سرزنش به همراه خواهد آورد. شب سوم آن هفته، وقتی...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)

قنادی تو میدان تجریش بود. مشتریانی که به آنجا می آمدند و خرید می کردند، به جز نوکر و کلفت های پولدارها، همگی تر و تمیز و خوش لباس بودند. من تو دلم از آنها نفرت داشتم، اما به اجبار می خندیدم و به رویشان لبخند می زدم. بچه هایشان سفیدرو و شاداب و زن هاشون...

داستان مهاجر؛ وقتی که عبدالعلی جرج میشود

داستان مهاجر؛ وقتی که عبدالعلی جرج میشود

 از زمانیکه عبدالعلی را پلیس برد، باباش هوشیارترشده. دیگه فهمیده که تو کانادا اگر بچه عوض توالت وسط میهمانخانه هم کارش را کرد، نباید توی گوشش زد. قیافه پسر دومش از یک کیلومتری داد میزند که کاملاً جواده!

داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام

داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام

هنگام عبور از میدان دام صدائی توجهم رو جلب کرد: - "سلام آقا، میتونی مقداری پول بهم بدی؟ چند ساعتی هست که چیزی نخورده‌ام." این کلمات را به زبان هلندی بهم گفت. با سر و روئی کثیف، لباسی کهنه و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کرده‌بود. دور و بر ما جمعیت مو...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دهــم)

روز بیست و پنجم خرداد طرف عصر از مسافرخانه بیرون آمدم و به خیابان پهلوی رفتم. طبق معمول همه روزه شلوغ و پر رفت و آمد بود و دختران و پسران و زنها و مردها دست تو دست هم به تریا و رستوران ها می رفتند و می گفتند و می خندیدند. می دانستم برای راه پیدا کردن ب...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت نهم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت نهم)

غروب هفدهم خرداد بود. تنها و اندوهگین رو لبه حوض حیاطمان نشسته بودم و آسمان گرفته شهر کوچک را تو آب لرزان نگاه میکردم. دیوارهای کاهگلی، درختان بی شکوفه باغچه و خاطره های گذشته مرا آزار می دادند و برای گریز از تنگنای آنجا تشویقم میکردند. ساعتی گذشت و صد...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)

پاییز و زمستان خیلی زود گذشت. فقط کار می کردم و عشق الهام رو تو قلبم داشتم. برای درجه داری وگروهبانی هم نرفتم. اوائل تابستان اون سال که کلاس یازده را تمام کرده بودم، کبری هم دانشگاهش تمام شده بود و از تهران آمد. برای ما تلویزیون خرید و تو شهرمون دبیر ا...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)

نزدیک غروب بود. از خانه آقای شهرتاش بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم. با اتوبوس خیلی راه رفتیم. بعد داخل خانه ای رفتیم که خانه فرهاد بود. فقط یک اتاق که کثیف هم بود برای فرهاد بود. زنان صاحب خانه اش ول می گشتند. دلم برایشان سوخت. موزهایم را به آنها دادم....

نویسنـده در ســایه

نویسنـده در ســایه

آقای مدیر مسئول روزنامه در دفترش مشغول رسیدگی به امور بود که نامه‌ روی میزش توجهش را جلب کرد. جناب آقای مدیر مسئول: با کمال شرمندگی مجبورم به مسئله‌ای اعتراف کنم که بسته به لطف جنابعالی، یا موجب سربلندی بنده می‌شود یا به بی‌آبرویی و ورشکستگی کامل من من...