فستیوال برف ساپورو؛ جشن محبوب زمستان ژاپنی
با آمدن زمستان و فصل سرما برف، این نعمت خداوند برای مردم نازل میشود. در اکثر کشورها فستیوال ها و مراسم مخصوصی برای شکر گزاری از این نعمت وجود ...
FFFFFFFFFFFFFF
با آمدن زمستان و فصل سرما برف، این نعمت خداوند برای مردم نازل میشود. در اکثر کشورها فستیوال ها و مراسم مخصوصی برای شکر گزاری از این نعمت وجود ...
"رالف مورس" عکاس آمریکایی مجله "لایف" که به عنوان جوانترین عکاس به جبهه جنگ جهانی دوم فرستاده شده بود گرچه به خاطر شمار بالای عکسهایش از جنگ در آن زمان شناخته شده بود اما عکسهایی که چند سال بعد از دفتر کار نابغه فیزیک جهان پس از مر...
در ۱۲ سال حکومت رایش سوم، در آلمان و نروژ برنامه عجیبی اجرایی شد، این برنامه به تازگی در کتابی که ۱۰۰ رخداد جالب تاریخی ۲۰ قرن را در ۶ قاره دنیا نقل کرده، فهرست شده است. یکی از چیزهایی جالبی که در این کتاب به آن اشاره شده است، برنامهای موسوم به Leben...
فرستنده: کامیار افضلی راد/ شیراز مرد پیر با صدائی خشن ازش پرسید. - سلام غریبه، چی میخوای؟ جواب داد: - یه اتاق واسه امشب ... - پول داری؟ - نه ولی ساعتمو میتونم بهت بدم.
فرستنده: اکرم نصرتی / کرمان تا عید کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدایای عید روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم تو صف انتظار صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه کوچک یک ...
دو روز از هفته را با بی تابی و اضطراب گذراندم. تصمیم گرفتم برای اختر نامه بنویسم و به مادرم و خواهرهایم بگویم که کار خوبی پیدا کرده ام. اما منصرف شدم، چون که نمی دانستم این کار لازم است یا برای من دردسر و سرزنش به همراه خواهد آورد. شب سوم آن هفته، وقتی...
قنادی تو میدان تجریش بود. مشتریانی که به آنجا می آمدند و خرید می کردند، به جز نوکر و کلفت های پولدارها، همگی تر و تمیز و خوش لباس بودند. من تو دلم از آنها نفرت داشتم، اما به اجبار می خندیدم و به رویشان لبخند می زدم. بچه هایشان سفیدرو و شاداب و زن هاشون...
از زمانیکه عبدالعلی را پلیس برد، باباش هوشیارترشده. دیگه فهمیده که تو کانادا اگر بچه عوض توالت وسط میهمانخانه هم کارش را کرد، نباید توی گوشش زد. قیافه پسر دومش از یک کیلومتری داد میزند که کاملاً جواده!
هنگام عبور از میدان دام صدائی توجهم رو جلب کرد: - "سلام آقا، میتونی مقداری پول بهم بدی؟ چند ساعتی هست که چیزی نخوردهام." این کلمات را به زبان هلندی بهم گفت. با سر و روئی کثیف، لباسی کهنه و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کردهبود. دور و بر ما جمعیت مو...
روز بیست و پنجم خرداد طرف عصر از مسافرخانه بیرون آمدم و به خیابان پهلوی رفتم. طبق معمول همه روزه شلوغ و پر رفت و آمد بود و دختران و پسران و زنها و مردها دست تو دست هم به تریا و رستوران ها می رفتند و می گفتند و می خندیدند. می دانستم برای راه پیدا کردن ب...
غروب هفدهم خرداد بود. تنها و اندوهگین رو لبه حوض حیاطمان نشسته بودم و آسمان گرفته شهر کوچک را تو آب لرزان نگاه میکردم. دیوارهای کاهگلی، درختان بی شکوفه باغچه و خاطره های گذشته مرا آزار می دادند و برای گریز از تنگنای آنجا تشویقم میکردند. ساعتی گذشت و صد...
پاییز و زمستان خیلی زود گذشت. فقط کار می کردم و عشق الهام رو تو قلبم داشتم. برای درجه داری وگروهبانی هم نرفتم. اوائل تابستان اون سال که کلاس یازده را تمام کرده بودم، کبری هم دانشگاهش تمام شده بود و از تهران آمد. برای ما تلویزیون خرید و تو شهرمون دبیر ا...
نزدیک غروب بود. از خانه آقای شهرتاش بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم. با اتوبوس خیلی راه رفتیم. بعد داخل خانه ای رفتیم که خانه فرهاد بود. فقط یک اتاق که کثیف هم بود برای فرهاد بود. زنان صاحب خانه اش ول می گشتند. دلم برایشان سوخت. موزهایم را به آنها دادم....
آقای مدیر مسئول روزنامه در دفترش مشغول رسیدگی به امور بود که نامه روی میزش توجهش را جلب کرد. جناب آقای مدیر مسئول: با کمال شرمندگی مجبورم به مسئلهای اعتراف کنم که بسته به لطف جنابعالی، یا موجب سربلندی بنده میشود یا به بیآبرویی و ورشکستگی کامل من من...
سال سوم دبیرستان بودیم. تو یکی از روزهای هفته ساعت اول و دوم تو مدرسه درس زیست داشتیم. تو درس زیست بخشی بود که مربوط به آناتومی بدن بود. معلم مربوطه هم بعدازکلی تلاش تونسته بود این هفته ماکت اسکلت آدم را از آزمایشگاه مدرسه با یک عالمه خواهش و منت از مس...