FFFFFFFFFFFFFF

خوش آمدید! آخرین مطالب وبسایت:

داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان

داستان خوانندگان؛ کفشهای بهشت برای مامان

فرستنده: اکرم نصرتی / کرمان تا عید کریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدایای عید روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایائی که خریده بودم تو صف انتظار صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه کوچک یک ...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دوازدهــم)

دو روز از هفته را با بی تابی و اضطراب گذراندم. تصمیم گرفتم برای اختر نامه بنویسم و به مادرم و خواهرهایم بگویم که کار خوبی پیدا کرده ام. اما منصرف شدم، چون که نمی دانستم این کار لازم است یا برای من دردسر و سرزنش به همراه خواهد آورد. شب سوم آن هفته، وقتی...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت یازدهــم)

قنادی تو میدان تجریش بود. مشتریانی که به آنجا می آمدند و خرید می کردند، به جز نوکر و کلفت های پولدارها، همگی تر و تمیز و خوش لباس بودند. من تو دلم از آنها نفرت داشتم، اما به اجبار می خندیدم و به رویشان لبخند می زدم. بچه هایشان سفیدرو و شاداب و زن هاشون...

داستان مهاجر؛ وقتی که عبدالعلی جرج میشود

داستان مهاجر؛ وقتی که عبدالعلی جرج میشود

 از زمانیکه عبدالعلی را پلیس برد، باباش هوشیارترشده. دیگه فهمیده که تو کانادا اگر بچه عوض توالت وسط میهمانخانه هم کارش را کرد، نباید توی گوشش زد. قیافه پسر دومش از یک کیلومتری داد میزند که کاملاً جواده!

داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام

داستان مهاجر؛ گــدائـی در دام

هنگام عبور از میدان دام صدائی توجهم رو جلب کرد: - "سلام آقا، میتونی مقداری پول بهم بدی؟ چند ساعتی هست که چیزی نخورده‌ام." این کلمات را به زبان هلندی بهم گفت. با سر و روئی کثیف، لباسی کهنه و حالتی شل و ول خودش رو بهم نزدیک کرده‌بود. دور و بر ما جمعیت مو...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دهــم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت دهــم)

روز بیست و پنجم خرداد طرف عصر از مسافرخانه بیرون آمدم و به خیابان پهلوی رفتم. طبق معمول همه روزه شلوغ و پر رفت و آمد بود و دختران و پسران و زنها و مردها دست تو دست هم به تریا و رستوران ها می رفتند و می گفتند و می خندیدند. می دانستم برای راه پیدا کردن ب...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت نهم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت نهم)

غروب هفدهم خرداد بود. تنها و اندوهگین رو لبه حوض حیاطمان نشسته بودم و آسمان گرفته شهر کوچک را تو آب لرزان نگاه میکردم. دیوارهای کاهگلی، درختان بی شکوفه باغچه و خاطره های گذشته مرا آزار می دادند و برای گریز از تنگنای آنجا تشویقم میکردند. ساعتی گذشت و صد...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هشتم)

پاییز و زمستان خیلی زود گذشت. فقط کار می کردم و عشق الهام رو تو قلبم داشتم. برای درجه داری وگروهبانی هم نرفتم. اوائل تابستان اون سال که کلاس یازده را تمام کرده بودم، کبری هم دانشگاهش تمام شده بود و از تهران آمد. برای ما تلویزیون خرید و تو شهرمون دبیر ا...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت هفتم)

نزدیک غروب بود. از خانه آقای شهرتاش بیرون آمدیم و سوار اتوبوس شدیم. با اتوبوس خیلی راه رفتیم. بعد داخل خانه ای رفتیم که خانه فرهاد بود. فقط یک اتاق که کثیف هم بود برای فرهاد بود. زنان صاحب خانه اش ول می گشتند. دلم برایشان سوخت. موزهایم را به آنها دادم....

نویسنـده در ســایه

نویسنـده در ســایه

آقای مدیر مسئول روزنامه در دفترش مشغول رسیدگی به امور بود که نامه‌ روی میزش توجهش را جلب کرد. جناب آقای مدیر مسئول: با کمال شرمندگی مجبورم به مسئله‌ای اعتراف کنم که بسته به لطف جنابعالی، یا موجب سربلندی بنده می‌شود یا به بی‌آبرویی و ورشکستگی کامل من من...

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ ماجراهای اسکلت تو مدرسه

ماجراهای یه بچه مؤدب؛ ماجراهای اسکلت تو مدرسه

سال سوم دبیرستان بودیم. تو یکی از روزهای هفته ساعت اول و دوم تو مدرسه درس زیست داشتیم. تو درس زیست بخشی بود که مربوط به آناتومی بدن بود. معلم مربوطه هم بعدازکلی تلاش تونسته بود این هفته ماکت اسکلت آدم را از آزمایشگاه مدرسه با یک عالمه خواهش و منت از مس...

داستان خوانندگان؛ یک اتفاق ناخوش در یک روز گرم

داستان خوانندگان؛ یک اتفاق ناخوش در یک روز گرم

فرستنده؛ محمدامیر جعفری / میمه به بهانه اینکه روزهای زوج کلاس دارم همراه خانواده به مسافرت نرفتم. سه شنبه شب بود، بعد از شام با بچه های محل رفتیم خانه ما. تا اذان صبح حرف زدیم و خندیدیم ... بعد از نماز صبح یک قابلمه گرفتیم دستمان و همراه حمزه رفتیم کله...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت ششم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت ششم)

وسط تابستان بود. یک شب که به خانه رفتم، اخترگفت: - امروز از پروانه نامه آمده.... داداش فرهاد هم پیداش شده .... توی تهرون کار می کنه .... حالا ما باید با مادرجون بریم تهرون تا داداش رو ببینه. تو هم فردا از آقای صولتی یک هفته اجازه بگیر تا بریم... فردا ب...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پنجم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت پنجم)

پاییز که اومد رفتم دبیرستان. همان اوائل بایه پسر لاغر و ساکتی دوست شدم که همیشه ساکت بود. خیلی هم درسخوان بود. اسمش امیر بود. موهای طلائی داشت یک خواهر خوشگل هم داشت که مثل خودش موهاش طلائی بود. اسمش الهام بود کلاس ششم درس می خواند. هر وقت الهام رو می ...

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت چهارم)

پاورقی؛ غروب ستاره های دلشکسته (قسمت چهارم)

تابستان خیلی زود تموم شد. من درست و حسابی بازی نکرده بودم و احساس نمیکردم تابستونه. بچه ها همه شان خیلی شنا می رفتند. من هم خیلی دلم می خواست برم. ظهرکه هوا گرم بود می رفتند. من هم یه روز یواشکی از در دکان رفتم. اونجا یک حوض بود که آبش از تلمبه خانه چا...